مرتضی سرهنگی، روزنامهنگار، پژوهشگر، نویسنده و مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت در گفتوگو با ایکنا میگوید: اکبر صیاد بورانی (خلبان) وقتی جنگ میشود سروان بود، یک افسر بسیار شریف و محترم، او یک دختر چهارساله داشت، هفته اول سر پل ذهاب سانحه میبیند و ۱۰ سال ثبتنام نشده و گمنام اسیر میشود، در کتاب خاطراتش از جنگ با نام «کتیبهای بر آسمان» مینویسد: همه 10 سالی که من اسیر بودم، یک طرف، آن شبی که همسرم یک حرفی به من زد آن هم یک طرف دیگر. گفت! میدانید همسرم چه گفت؟ گفتیم نه! گفت: اکبر وقتی سانحه دیدی و نیامدی، هر شب دخترمان میگفت بابا کجاست؟ و من هر شب یک بهانهای میآوردم. تا اینکه یک شب گفتم بابا مأموریت رفته و یک سال دیگر میآید! و به نوعی این پرسش را جواب دادم که هر شب همان سؤال را تکرار نکند. تا اینکه یک شب که رفتم روی این دختر چهارساله را بپوشانم، یک دسته گیس سفید در سر این دختر دیدم! هیچ وقت تاریخ رسمی جنگ درباره موهای سفید این دختر چهارساله، که پدرش خلبان دوران جنگ بود، صحبت نخواهد کرد! این ادبیات است که درباره آن صحبت میکند. او میگفت آن ۱۰ سال اسارت و سختی که در سلول انفرادی کشیدم، اینقدر درد نداشت که موهای سفید دختر چهارسالهام درد داشت.
تصویر و تدوین از حامد عبدلی
انتهای پیام